میخوام برات قصه بگم قصه ی آشنا شدن
عاشق شدن ، سکوت و غم قصه ی مبتلا شدن
میخوام برات قصه بگم، بگم از روزا و شبا
خون به دل ما میکنن اون آدمای پر جفا
گریه ی خون و درد وغم سکوت بین عقل و دل
نداره حرفی عاشقا ،عقلم شده بی آبو گل
قصه ی آشنا شدن، قصه ی آرزو شدن
یادم اومد غریبه ای ، تنها شدن تنها شدن
شب شد و من توی سکوت نگاه گرمت رو دیدم
میون تاریکی شب گریه ی چشماتو دیدم
اما تو ای رفیق خوب ، ندیدی گریه های من
اون روز و اون شب ندیدی گریه ی بی صدای من
اون کسی که خوند تو چشات درداتو فهمید با نگاه
اون کسی که دوست میداشت ، مواظبت بود با دعا
اون من بودم عزیزکم اما تو نشناختی منو
دعا میکردم واسه تو دعای اون مسافر رو
سفر به خیر مسافرم دعای من همراهته
نگاه من به آسمون دعای من به راهته
یادت باشه حرفای من، اون شب که گفتم نازنین
کاشکی بدونی تو یه روز منظور من چی بودهمین
نمیتونم چیزی بگم وقتی پر از گلایه ای
منم پر از گلایمو نمونده حرف ساده ای
تنها سکوته بین ما، حرفی نمونده همزبون
گلایه هات زیاد شده از دست من ، نامهربون